*در سال 1352 چند وقتی بود که از طرف رژیم شاه به خاطر سخنرانیها و مطالبی که در منبرهایم طرح میکردم ممنوعالمنبر شده بودم. روزی آقایی از من برای سخنرانی در مسجد حجت واقع در خیابان اتابک خیابان خاوران، روبروی پارک فدائیان اسلام (مسکرآباد سابق) دعوت کرد. با خودم گفتم اینجا کسی من را نمیشناسد، دعوت آنها را قبول میکنم. سر وقت در مسجد حجت حضور یافته و بالای منبر رفتم. حدود نیم ساعت صحبت کرده بودم که ناگهان سر و کلّه مأمورین شهربانی پیدا شد، فهمیدم که برای دستگیری من آمدهاند و به ناچار سخنرانی را نیمه تمام گذاشته و از منبر پایین آمدم. مرا دستگیر کرده و به پاسگاه هاشم آباد بردند و تا پاسی از شب در آنجا بودم. سپس یک عینک لاستیکی به چشمم زدند و دیگر جایی را نمیدیدم و مرا به کمیته مشترک ضد خرابکاری رژیم شاه واقع در میدان توپخانه بردند.
از همان لحظه ورود فحاشی و اهانت شروع شد. سپس مرا به سلول انفرادی فرستادند. این دفعه بر خلاف دفاعات قبل، نه تنها به لباس روحانیت که لباس پیامبر و ائمه علیهم السلام است توهین میکردند بلکه حیا نمیکردند و به ائمه علیهمالسلام با کمال وقاحت و پر روئی اهانت و فحاشی میکردند و منتظر بودند تا کوچکترین عکس العملی از خود نشان دهم تا همچون توپ فوتبال مرا زیر ضربات مشت و لگد بگیرند.
قبل از دستگیری، دانشجویی را که از من یک اعلامیه مربوط به امام خمینی رضوان الله تعالی علیه گرفته بود، دستگیر کرده بودند و او را تحت شکنجه های شدیدی قرار داده بودند و آن بیچاره هم مجبور شده بود اعتراف کند که آن اعلامیه را از من گرفته، به همین خاطر مرا مورد شکنجه قرار دادند تا بگویم که این اعلامیه را از کجا آوردهام.
بازجوی من کمالی بود. هنگام سئوال از این اعلامیه، در توضیح آن نوشتم: من«اعلامیههای خمینی» را از کجا به دست آوردهام، ناگهان بازجو عصبانی و رفتارش با من عوض شد و دستور داد: چهارده روز برایم صبح و عصر جیزه شلاق بگذارند و مرا مورد شکنجههای مختلف قرار دهند. بهانه او این بود که چرا جلو اسم امام خمینی، آقای خمینی نوشتهای، من میگفتم تو اشتباه میکنی بلکه من نوشتهام «اعلامیههای خمینی» و تو آن را اعلامیه آقای خمینی خواندهای.
خلاصه هرچه میگفتم، او قبول نمیکرد. منظورم از طرح این خاطره این است که نسل امروز بدانند در دهه پنجاه شرایط در زندانهای ساواک چگونه بود و ما که از مریدان امام بودیم در آنجا جرأت نوشتن آقای خمینی را نداشتیم، حتی آنها از زندانیان میخواستند که به امام توهین کنند. چند روزی به همین منوال گذشت ولی آنها دست بردار نبودند و به طرق گوناگون مرا مورد اذیت و آزار قرار میدادند. شکنجهگران کمیته مشترک آنچنان کینهای از امام خمینی (ره) به دل داشتند که هیچ چیز، آتش خشم و کنیه آنها را خاموش نمیکرد.
یکی از روزهایی که نگهبان کمیته مشترک، مرا از پلههای طبقه دوم برای شکنجه و بازجویی بالا میبرد، شنیدم که یک نفر با صدای خشن و ترسناکی از آن بالا فریاد میزد و میگفت: «گوشت داری بده بالا؟ گوشت داری، گوشت داری بده بالا؟ » پس از ورود به فلکه طبقه دوم، مرا به دست یک نفر داد و او هم مرا به اتاق شکنجه و آپولو برد. در آنجا نگهبان چشمانم را بازکرد و ناگهان با قیافه کریه و وحشتناک هیولایی مواجه شدم که بعدا فهمیدم حسینی، شکنجهگر معروف کمیته مشترک بود. مرا سوار آپولو کرد و چندین گیره به سیمهای بلندی به آن متصل بود به جاهای مختلف بدنم وصل کرد و سپس یک کلاهخودآهنی به سرم گذاشت که تا گردنم را پوشش میداد و دست و پای مرا هم به گونهای بست که میخواست پر شود. در این حالت احساس کردم یک ورق آهنی مرتباً به کف پای من میخورد و به من شوک وارد میکند. در این حالت از شدت فشار و درد و سوزش فریادم به آسمان بلند میشد و خدا خدا میکردم غافل از این که هرچه بیشتر فریاد میزدم، صدا با شدت بیشتر، داخل گوشهایم برمیگشت به طوری که نزدیک بود کر شوم و این خود شکنجهای مضاعف بود.
شدت فشار به حدی بود که آرزو میکردم وقتی شوک الکتریکی وصل میشد دیگر قطع نشود تا شهید شوم. پس از مدتی شکنجه به وسیله شوک الکتریکی، حسینی مرا از آپولو باز کرد و بدون اختیار روی کف اتاق پرتاب شدم. حالت خطرناکی پیدا کرده بودم. درحالی که حسینی شکنجهگر معروف کمیته و کمالی بازجوی خودم و دو نفر دیگر از جلادان کمیته مشترک بالای سرم ایستاده بودند و مرا تماشا میکردند، به قصد خودکشی سرم را محکم به زمین میکوبیدم و کمالی با حالت بیتفاوتی گفت؛ چرا سرت را به زمین میزنی، با همان حال گفتم میخواهم از دست شما خودکشی کنم. او گفت: «به جهنم! خودکشی کن، اینقدر مثل تو داخل این اتاق مردهاند، تو هم یکی از آنها»! یک مرتبه به خودم آمدم، دیدم مثل این که اینها از مردن من نه تنها ناراحت نمیشوند بلکه خوشحال هم میشوند، فلذا من هم آنها را تو خماری گذاشتم و از تصمیم خود منصرف شدم. پس از مدتی نگهبانها زیر بغلم را گرفتند و مرا به سلول انتقال دادند.
یکی دیگر از شکنجههای خندهدار و طنزگونه کمیته مشترک به اصطلاح ضد خرابکاری، مشکل رفتن به دستشوئی بود. زیرا شرایط کمیته بر خلاف زندانهای قصر و اوین این طور نبود که هر وقت نیاز به قضاء حاجت داشتی بتوانی راحت به دستشویی بروی و برگردی. در سلولهای انفرادی و عمومی از بیرون قفل بود و نگهبانان در هر شیفت هشت ساعته خودشان فقط یک بار زندانیان را به نوبت و سلول به سلول برای جلوگیری از ارتباط با سایر زندانیان به دستشویی میبردند. بیچاره زندانیای که دچار اسهال شده بود و یا نوبت دستشویی سلولش، به هر علت در سلولش نباشد و نوبت دستشوییِ سلول او گذشته باشد، مشکل او چند برابر میشد و به ناچار میبایستی از درون سلول نگهبان بند را صدا کند و معمولاً آنها بی اعتنایی میکردند و جواب نمیدادند و بعضاً هم با فحش و ناسزا جواب میدادند. علاوه بر همه اینها شرایط هوای سرد و مرطوب سلولها بویژه در پاییز و زمستان و فضای ترسناک و استرس زای شکنجهگاه کمیته مشترک وضعیتی را ایجاد میکرد که زندانیان جهت رفتن به دستشویی بیش از این تعداد (سه نوبت در شبانهروز) نیاز داشتند.
یکبار به شدّت از لحاظ مزاجی تحت فشار بودم. از داخل سلول با صدای بلند گفتم: سرکار نگهبان؛ سلول پنج. لکن جوابی نشنیدم، دوباره صدا زدم: سرکار نگهبان؛ سلول پنج، باز هم جوابی نیامد، سه بار با صدای بلندتر گفتم: سرکار نگهبان؛ سلول پنج توالت، متأسفانه به جای بازکردن در سلول، نگهبان بند شروع به داد و فریاد و دادن فحشهای رکیک که از ذکر آن معذورم، کرد. لکن من به علت دلدرد شدید، دست بردار نبودم. مرتباً صدا میکردم که سلول پنج توالت، نگهبان بند هم بی اعتنایی میکرد و من اصرار میکردم. بالاخره نگهبان بند آمد، با عصبانیت درِ سلول را باز کرد و با فریاد گفت چی میخواهی؟
گفتم چی داری، آخر مگر تو در اینجا غیر از دستشویی چیز دیگری هم داری؟ این در را بازکن تا من به دستشویی بروم! یک کمی آرام شد و بعد از مقداری مشاجره و دادن فحشهای تند و اهانت آمیر بالاخره دلش به حالم سوخت و درِ سلول را بازکرد و مرا پس از تحمل درد و فشار فراوان به دستشویی فرستاد.
"فارس"